سیگار نیم سوخته‌ی روی دیوار

پدرام رضایی‌زاده
pedram.re@gmail.com

سيگارم را که روشن کردم،راننده‌ی تاکسی به آخر کوچه رسيده بود.چند قدم دورتر از جايی که ايستاده‌ام، مقابل در وروردی آپارتمانمان،گربه سياهی با دهان باز کف خيابان افتاده است . نور چراغ برق روبروی ساختمان ، افتاده است روی لاشه‌ی گربه . انگار سعي داشته است در آن ثانيه های آخر ، خودش را برساند به آن دايره‌ی نورانی پخش شده بر کف خيابان . احتمالا بايد از سرما و گرسنگی مرده باشد . اينجا به جز مريم که بعضی وقت‌ها – و اگر حالش خوب باشد – براي گربه ها غذا می گذارد ، کسی به بودنشان اهميت نمی دهد . توی محله‌ی قبلی‌مان کمتر بودند ؛ شب‌ها هم کسی مثل اينجا از صدای جيغ و دادشان بيدار نمی‌شد . اينجا اما توی هر کوچه‌ای می شود پنج – شش‌تايشان را ديد . هرازگاهی هم تعدادشان چند برابر مي‌شود .
وقتی در را باز مي کنم ، بوی تند قهوه و هوای مانده‌ی اتاق جايشان را با نور راهرو عوض می‌کنند . مي دانم که در خانه است . در خيابان که ايستاده بودم ، ديده بودمش که گوشه پرده را کنار زده است و من و لاشه‌ی گربه را برانداز مي کند .هر روز – از وقتی با هم ازدواج کرده‌ايم – همين کار را می‌کند . نزديک غروب که می‌شود ، پشت پنجره می‌ايستد و خيره می‌شود به کوچه و آدمهايش . لابد الان هم پشت در قايم شده است . آن بلوز و شلوار صورتی را پوشيده است و يک مرتبه ، قبل از آنکه در را ببندم ، می پرد روبرويم . من را می‌کشد طرف خودش و در را با پا هل مي دهد تا بسته شود . سيگار را که ديگر تا نيمه سوخته است از لای انگشتهای شست و اشاره دست راستم بيرون مي کشد و نگه می دارد بين انگشتهای ميانه و اشاره اش . پک عميقی به سيگار می زند . دودش را اما برخلاف من از بينی بيرون نمی دهد و در سينه نگه می دارد . بعد دستهايش را حلقه می کند دور گردنم و می‌گويد شام نداريم اما می توانم امشب را مهمان او باشم .
تا بخواهم کليد برق را پيدا کنم ، چراغ چشمک زن پيامگير تلفن ، نورش را در تاريکی اتاق به رخم می کشد . نشسته است روي مبل راحتی دونفره توی پذيرايی . پاهايش را جمع کرده است توی شکمش . چراغ را که روشن می کنم ، می بينمش . انگشتهای پايش را آرام تکان می دهد . يک حوله‌ی حمام زرد تنش کرده است و چانه اش را گذاشته روی دستهايش که زانوهايش را بغل کرده اند . کنار دستش ، روی ميز پذيرايی ، يک فنجان را وارونه گذاشته است روی نعلبکی کوچک زيرش . روزنامه را پرت مي کنم روی ميز عسلی کنار شومينه ؛ کيف هم از دستم می افتد همان جا که کفشهايم را درآورده ام .
- دير کردی امشب ... خيلي وقت است منتظرم
- ترافيک بود ، مجبور شدم تمام راه را پياده بيايم
ايستاده است مقابلم . از پشت آن لنزهای خاکستری خيره شده است به من ؛ همان طور که به گربه های افتاده بر کف خيابان نگاه می کند . نمی شود فهميد توی سرش چه چيزی می‌گذرد.
کلاس اول راهنمايی که بودم ، يک بار معلم علوممان مانی و محمد را صدا زده بود و خواسته بود تا پشت به تخته سياه ، روبه نيمکت های کلاس بيايستند . همان طور که سر سمت راست سيبيلش را تاب می داد پرسيده بود :
- می‌دانيد گربه ها ، اين وقت سال چه کار می کنند ؟
آن قدر بين کلمات جمله‌اش فاصله می‌انداخت که پيش خودت فکر می‌کردی لابد دارد دنبال کلمه‌ فراموش شده‌ای می گردد .
- با هم بازی می کنند آقا !
يکی از ته کلاس داد زده بود . بچه ها خنديده بودند ؛ مانی و محمد هم . با چشمهای درشت قهوه ای رنگش ته کلاس را دنبال صدا گشت . بعد همان طور آرام ، انگار که بخواهد موزاييک های زير پايش را بشمارد ، از ميان نيمکت‌های سمت چپ کلاس رفت سمت صدايی که شنيده بود .
- گربه ها فقط دوبار در سال بازی می‌کنند . بک بار در بهار ، يک بار هم در پاييز...
رسيده بود ته کلاس . چرخيد طرف تخته سياه . خط کشش را مدام می کوبيد به ران پايش . حرف خنده داری نزده بود . مانی و محمد هم ديگر نمی خنديدند .
- آدمها را ولی اگر ول کنند ، هر روز بازی در می آورند و همه جا را به گند می‌کشند ؛ مثل اين دوتا عوضی ... !
از وقتی آمده ايم به اين محله ، دارم به بعضی حرفهای معلم علوممان شک می کنم . شايد هم اشکال از گربه های ماده باشد که تحت تاثير محيط قرار گرفته اند .
سيگارم را از دستم می گيرد و پرت می کند گوشه‌ی آشپزخانه ؛ همان جا که يک سطل کوچک نقره ای هست . سيگار اما می افتد روی زمين و چرخ می خورد تا زير کابينتها .
- يک ساعت پيش مامان زنگ زد . می خواست بيايد اينجا ...
- چه خوب ! حالا کی می آيد ؟
- گفتم باشد براي يک شب ديگر . گفتم می خواهم با تو تنها باشم...
يک مرتبه ساکت می شود . شايد منتظر است چيزی بگويم ، يا سرم را برگردانم و به جای بطری نيمه خالی توی يخچال ، به او نگاه کنم .
- آره عزيزم ! باشد برای يک شب ديگر...
لبخند مي زند . بطری نيمه خالی را از دستم می گيرد ؛ پاکت آبميوه را هم از يخچال می آورد بيرون و هردو را می گذارد ميان ليوان‌های کوتاهی که روی پيشخوان آشپزخانه هستند . ليوان من را اول پر می کند ، ليوان خودش را هم بعد از آن . می گويد که امروز با نازنين رفته بوده است خريد . دنبال يک پالتوی صورتی گشته اما چيزی پيدا نکرده است . نازنين هم يک مانتو سبز پسته ای خريده است و يک جفت صندل نارنجی .مي گويد فروشنده‌ی جوان خودش صندل را پای نازنين کرده بود و طوری خيره شده بود به قوزک کوچک و ساق باريک پای نازنين که نازنين ترسيده بود لنگه ديگر را امتحان کند .
- من هم امروز روی داستان جديدم کار کردم ،داستانی راجع به تنهايی آدمها ...
می گويد رابطه ساره و نامزدش به هم خورده است . می گويد از اول برايش مثل روز روشن بوده است که اين رابطه دوام نمی‌آورد .
- توی داستانم از آدمهايی حرف مي زنم که دچار سکوت شده اند . آدمهايی که انگار با تنهايی بزرگ شده اند و بهترين لحظه‌های زندگيشان توی همان دايره تنهايی کوچکی می گذرد که روز به روز بزرگ‌تر می شود...
می گوید امروز دستور پخت غذای تازه‌ای را از تلویزیون یاد گرفته است. یک جور برنج تند با برش‌های کوچک سیب زمینی سرخ شده، به همراه خوراک مرغ و سس سالسا؛ اسمش را فراموش کرده اما مجری برنامه‌ی آموزش آشپزی با اطمینان گفته است که این خوراک، غذای مورد علاقه مکزیکی‌ها است و جزء غذاهای اصلی جشن‌هایشان.
- راستی، امروز از مجله زنان هم زنگ زدند. گفتند داستانم را در همین شماره چاپ می‌کنند.
لبخند می‌زند و می‌گوید که پس واجب است امشب همان خوراک مکزیکی را درست کند.
می گويم : « خسته ات کرده ام ، نه ؟ اين چيزها هيچ وقت برای تو جذاب نبوده اند ...» می‌گويد : « نه ، اصلا ! اتفاقا خيلی دوست دارم راجع به داستانهايت با من حرف بزنی » و بعد ادامه می دهد که فيروزه ، آخر هفته مهمانی گرفته است و ما را هم دعوت کرده است...
بطری شيشه ای ميانمان ديگر خالي شده است . لبهای مريم روبروی صورتم تکان می خورند . روی پاکت آبميوه با حروف بزرگ نوشته اند : « خنک بنوشيد » . کسی چه می داند ، شايد اگر اين نوشته نبود، همه آبميوه ها را خالی می کردند توی کتری و می گذاشتند روی گاز تا بجوشد . دلم می خواهد بگويم : « باقی حرفها بمانند برای بعد !بايد بروم داستانم را تمام کنم » ؛ اما ديگر دير شده است . حوله حمام مريم مي افتد کف آشپزخانه ...

وقتی چشمهايم را باز می کنم ، سرم دوباره گيج می رود. چنگ می‌زنم به ملافه‌های چروک که مثل همیشه جای مریم را پر کرده‌اند وکنار می‌زنم‌شان. چيزی در فضای اتاق هست که آزارم می دهد اما نمی دانم چيست . دلتنگی را نمی شود با بطری های شيشه ای و قوطی های فلزی پاک کرد ؛ مثل خيلی چيزهای ديگر . دوباره خاطره‌ی کسی را به ياد آورده ام که تازه به نبودنش عادت کرده ام . و باز آينده من پر از نبودن کسی در گذشته می شود . حس غريبی است اين دلتنگی : قشنگ ترين اتفاق بد دنيا ! پر است از سکوت که انگار بعد چهارمش است و می آيد و زندان سه بعدی بودنش را می شکند . و آن وقت تو می‌مانی و جا سيگاری کوچکی که پر است از ته سيگارهای مچاله شده که زمانی فقط يک سيگار بوده اند و حالا قرار است بگويند که اينجا اتفاقی افتاده است .
گلشيری با آن سيگار نيم سوخته که هيچ وقت تمام نمی شود ، از روی ديوار اتاق زل زده است به من که افتاده ام روی تخت . انگار بخواهد صورتش را نزديک بياورد و بگويد : « هيچ کدامتان داستان نويس نمی شويد. چندبار باید بگویم؟ داستانتان را باید بسازید، تعریف نکنید، مستقیم ننویسید...همه‌تان بی سواديد ! دست از سر اين ادبيات برداريد » و بعد دستش را دراز کند ، داستان‌هايی را که گوشه‌ی اتاق روی هم چيده ام يکي يکي پاره کند و خرده هايش را بگذارد کف دست نويسنده شان . تلويزيون توی هال دارد صدای کسي را پخش می‌کند که قهقهه می زند . ته سيگارهای له شده را از پنجره ، پخش می کنم کف خيابان . اگر امروز اينجا بود ، حتما کنارم می ايستاد ، به لاشه‌ی گربه افتاده بر سنگفرش خيابان نگاه می‌کرد و يک کلمه هم نمی گفت . مريم اما از بيرون اتاق خواب فرياد می زند : « شام حاضر است ، امشب که شام را با من می خوری ... ؟ »
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34164< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي